معبد ویشنو

یکشنبه

Simple Equation

.سکوت با قدرت معنا پیدا می کنه .

سکوتی که با قدرت همراه نباشه، در بهترین شکلش اگر حماقت نباشه، حقارته.

Short form of the long long long Article which has never published

هیچ معشوقی نباید - نباید - موهایش در یک ماه نقره ای شود.

سه‌شنبه

Confession

هیچ چیز از هیچ کجا شروع نشد. همیشه همان جا بودی. و من همیشه به دنبال تو می گشتم، بی آن که بدانم. این آدرس تغییر خواهد کرد به : http://abaxile.blogspot.com

شنبه

مگر می شود آدم فقط یک بار عاشق بشود؟ عشق ابدی فقط حرف است. پیش می آید که آدم خیلی خاطر کسی را بخواهد. اما همیشه وقتی آدم فکر می کند که دلش سخت پیش یکی گرفتار است، یک دفعه، یک جایی، می بیند که دلش، ته دلش، برای یکی دیگر هم می لرزد. اگر با وفا باشد، دلش را خفه می کند و تا آخر عمر حسرت آن دلرزه برایش می ماند. اگر بی وفا باشد، می لغزد و همه ی عمرش عذاب گناه بر دلش می ماند. هیچ کس حکمتش را نمی داند... حالا با خود آدم است که حسرت دل را بخواهد یا عذاب گناه را. یکی را باید انتخاب کند، فرار ندارد ...

شاهدخت سرزمین ابدیت آرش حجازی

جمعه


اپیزود های عاشقانه تکراریند.

یکشنبه

line 150


دفترچه تلفن های قدیمی دوست داشتنی اند، گنجینه ایند از اسامی آدمهایی که اسمشان را فراموش کرده ای یاا ین که اسمشان به یادت هست اما هرچه می کنی چهره شان به یادت نمی آید. مال آن وقت هایی که تلفن ها شش رقمی و یا حتی پنج رقمی بود. بیشترشان هم متعلق به روزهایی که پیش شماره ی هیچ کس 091 و یا بعیدترش 093 نبود و آدمی بیشتر شماره ها را از حفظ بود و برای یادآوری شماره ی مادرش حتی دست به دامن موبایلش نمی شد.
.
.
دفترچه های قدیمی با آدم های پشت میز کافی شاپ و اداره و آرایشگاه بی گانه اند با آدم های پارتی و کنگره هم همینطور و به جایش پرند از آدمهای نشسته ی پشت نیمکت های سه نفره که بعده ها که سه نفر توی نیمکت جایمان نمی شد به زور دو نفره شدند. دختر مو طلایی با چتری های لختش که نیمکت سوم کنار دیوار می نشست. گلناز عینکی که جایش همیشه خدا نیمکت جلو بود، افرا که نیمکت دوم دست چپ می نشست و چهارم دبستان که بودیم پدرش بزرگش فوت کرد و خانم معلممان بردش نیمکت اول دست راست که پیش خودش باشد و هروقت که اشک هایش بی صدا آمدند پایین پیش از بقیه بفهمد و بفرستدش آب خوری بعد هم سر تکان بدهد زیر لب بگوید طفلکم.
.
.
آدم های دفترچه تلفن همیشه پشت نیمکتشان می مانند، هیچ گاه قد نمی کشند، همیشه مقنعه ی سفید کش دار می پوشند، موهایشان را رنگ نمی کنند، هیچ گاه آدم بزرگ نمی شوند، همیشه دلشان قنج می زند برای کیف باربی، آدم های توی دفترچه تلفن هیچ وقت عروس نمی شوند، مادر نمی شوند، معلم و مدیر و نقاش و دکتر و مهندس و آهنگساز و کارگردان نمی شوند، آدم های توی دفترچه ی تلفن هیچ وقت روسری مشکی سرشان نمی کنند، همیشه حوصله دارند، همیشه می خندند، همیشه ی خدا یک دنداشان افتاده، آدم های توی دفترچه تلفن مریض نمی شوند هیچ وقت، مریض هم که بشوند گواهی دکتر می آورند و بر میگردند سر کلاس، مریضی لاعلاج نمی دانند چیست، ماشین آدم های توی دفترچه هیچ وقت تصادف نمی کند که دختر سه ساله شان بماند توی ماشینی که دارد می سوزد، هواپیمای پدرشان همیشه به مقصد می رسد، تجاوز نمی دانند چیست، سرطان را نمی فهمند، اسم ام اس را نشنیده اند هیچ وقت، خواهرشان را هیچ وقت آب نمی برد که جسدش را چند روز بعد از تور ماهیگیران بیرون بکشد، آدم های توی دفترچه تلفن هیچ وقت بدون مو و ابرو و مژه نمی خوابند توی قرنطینه ی بیمارستان که نفسشان خس خس کند، هیچ وقت جسدشان را از لاشه ی هیچ ماشینی بیرون نمی کشند، هیچ وقت زیر آوار هیچ خانه ای نمی مانند، گلوله ی هیچ تفنگی سینه شان را در هیچ ظهری در هیچ خیابانی نمی شکافد، باتوم را نمی فهمند چیست، پشتشان از اسم کهریزک نمی لرزد، خرداد برایشان فقط یاد آور امتحانات است ، هیچ وقت گم نمی شوند که مادرشان دق کند، بغض گلویشان را نمی گیرد وقتی که کسی می خواند : همراه شو عزیز ، کین درد مشترک، هرگز جدا جدا، درمان نمی شود
مادر آدم های پشت تلفن هیچ وقت بغض نمی کند و بعدش بگوید که پارسال فوت کرد.
.
.
آدم های توی دفترچه ی تلفن غصه شان هم که بشود، می نشینند نیمکت جلوی سمت راست و اشکشان که بیاید پایین، خانوم معلم می فرستادشان آب خوری و زیر لب می گوید: طفلکم و وقتی برگردند لبخندشان باز روی لبهایشان است و همیشه خدا هم یکی از دندانهایشان سر جایش نیست.

شنبه

حافظ به سعی بلاگفا

ای صاحب فال بشارت باد تو را که وبلاگ خوبی داری به وبلاگ من هم سر بزن که زیارتگه رندان جهان خواهد بود.

دوشنبه

در زندگی آدم هایی هستند، که هیچ وقت نیستند.

آرام آرام یاد می گیری که از بازی بکشی بیرون. که از همان اولش هم در بازی شرکت نکنی. یاد می گیری که خودت را فدای خوشحالی دیگران نکنی، " بی محلی" را یاد می گیری اصلاً، توضیح ندادن خودت را هم. بعد کم کم خودت را بیشتر دوست داری، می بینی که "خود" جدیدت چه قدر قابل تحمل تر است از آن پیشینی که تحمل اخم کسی که بعیدترین کار ممکن را از تو خواسته بود و نتوانسته بودی انجامش بدهی را نداشت، یاد میگیری آرامش خودت مهم تر است اصلاً. آرام آرام قاب هر چهار مدرک دکترایت را از دیوار می کشی پایین، دیگر خودت را از قله ی اورست آویزان نمی کنی، برنامه ی یادگیری زبان پنجمت را لغو می کنی، دیگر خودت را از بازی ِ " خودت را بُکش تا دوستت داشته باشیم " می کشی بیرون، از بازی " هر کار می توانی بکن تا قبولت کنیم ". همین جاست که می بینی چه قدر با رُل "مادر نمونه" ، "دختر فداکار"، "دانشجوی ممتاز"، "آشپز درجه یک"، " کارمند توانا"، "همسر عالی" از اولش هم بیگانه بوده ای، می بینی که هر چه قدر هم که خودت را عذاب دهی باز هم به این القاب نائلت نمی کنند. باز هم چای مانده و لباس کثیفی هست که تو را " غیر قابل قبول " بشناساند. همه چیز را هم رها کنی شاید، می فهمی که پذیرفتن حذف آدم ها در زندگی ساده تر از اثبات خودت به آن هاست، آن وقت است که تلفنت را خاموش می کنی، با لباس چروک به تن و موهای شلخته بسته شده ی پشت سر چای مانده ی دیشب را می خوری دیگر به فکر آویزان کردن خودت از قله ی اورست نیستی. می خواهم که باعث افتخار و خوشحالیشان نباشم و تمام.

جمعه

اول.
فکر می کنم یکی از دلایلی که آدم ها ترجیح می دهند به جای این که در مورد مشکلات مهمشان به بحث کنند، بنشینند پیش کسی که گوش خوبی دارد برای شنیدن یک دل سیر درد دل کنند، آن باشد که یحتمل شنیدن "آخی" ، " بمیرم الهی "، "اشکالی نداره" و الخ به مراتب ساده تر از شنیدن افاضات فلسفی باشد که هدفشان متمرکز بر کم اهمیت جلوه دادن مشکلاتسیت که عملاً قولنج آدم را به تَرَق توروق! واداشته اند. و طرف بحث حتی اگر کاملاً بر دشواری شرایطتان آگاه باشد، پیش از هر چیز سعی دارد که بهتان بفهماند که این نیز بگذرد و شرایط را می شود اصلاح کرد تا آن که کمی هم شده با شما همراهی کند.

دوم.
اگر روزی، روزگاری دیدید که دوستی، معشوقی، همراهی، بی خبر می گذارد و می رود و هیچ توضیح و شرحی هم برای چرای تصمیمش نمی آورد برای این است که اگر بخواهد از قبل خبرتان کند که دارد می رود، تمام عزمتان را جزم می کنید برای تشریح شرایط و اثبات این که باز هم می توان دوام آورد و ادامه داد و خیلی چیزها را از نو ساخت. گاهی سخت می شود پذیرفتن این که آدم ها نمی خواهند چیزی را از نو بسازند، اصلاح کنند، دوام بیاورند، بعضی وقت ها آدم ها نمی خواهند تمام آپشن هایی را که صدها بار خودشان در ذهنشان دوره کرده اند فرد دیگری برایشان دوره کند، تشریح شرایط نمی خواهند، مقایسه نمی خواهند، احتمال نمی خواهند، دیدگاه فلسفی، تاریخی، انسانمدار نمی خواهند. تنها می خواهند بروند، بدون دوباره برگشتن و نگاه کردن به پشت سرشان .



گاهی هم باید مشکلات آدم ها را بدون اظهار نظر کارشناسانه فقط درک کرد، فهمید. آن وقت شاید کمی از گمشده های بی خداحافظی زمین کمتر شود.

چهارشنبه

Fonctin Phatique

کارکرد همدلی: هدفی که بر این کارکرد مرتبت است برقراری، حفظ یا توقف ارتباط است.

توی مرکز خرید نزدیک خانه یتان ویترین ها را به دنبال تی شرتی که بشود توی مهمانی شنبه با شلوار لی پاره ای که بیشتر به درد " دم کُنی " کردن می خورد تا پوشیدن می گردم و سعی می کنم طرح واره ی زبانی رومن یاکوبسن را که ذهنم را بی خود از صبح در گیرخودش کرده و حواسم را پرت می کند از ذهنم بیرون کنم. کارکرد همدلی می تواند موجب مبادله ی فراوان قالب های زبانی مرسوم، و حتی موجب درگرفتن گفتگوهایی شود که موضوع آن ها معطوف به ادامه ی مکالمه است. فکر می کنم به یاکوبسن که وقتی fonction phatique را می نوشته بی حتم پرت شده به خاطره ای از لبخند یا انگشتانی قفل شده در انگشتانش و یا حتی چیزی خیلی ساده تر مثل تک فِرِمی از یک نگاه شاید. حتماً قلمش را کناری گذاشته و به " کارکردهای همدلی " زندگیش فکر کرده، به گم شدن در آغوش کسی و حرف زدن و حرف زدن و حرف زدن از هیچ چیز و همه چیز. به مکالمه های تلفنی نیمه شب که تا صبح ادامه پیدا می کنند. به قدم زدن کنار ساحل و دریای آرام و کنار هم چیدن واژه ها و حرف ها و کلمه ها بی آن که هدفی را دنبال کنند. به زمزمه های شبانه ی در رخت خواب وقتی که دستانش گیسوان رها شده ای را نوازش می کنند. به وقتی که دلش نمی آمده به خداحافظی از هر دری بحثی را باز می کرده و از هر چیز سخنی می گفته، فقط برای ماندن در کنار کسی که دوست داشته، یا به وقت هایی که تلفن را حتی بعد از خداحافظی در دست نگاه می داشته و تا وقتی صدای بوق اشغال در گوشش نمی پیچیده تلفن را سر جایش نمی گذاشته، شاید. باید تمام این چیزها را دوره کرده باشد و بعد نوشته باشد که: مرجع پیام همدلانه خود ارتباط است. کارکرد همدلی نقش بسیار مهمی در تمامی اشکال ارتباط دارد: در گفت و گوهای خانوادگی یا عاشقانه که در آن ها محتوای ارتباط اهمیتی به مراتب کمتر از نفس حضور شخص و تأیید عضویت وی در گروه دارد.

به همین چیز ها فکر می کردم که چشمم به کانورس صورتیه افتاد و با این که هیچ وقت خدا آدم صورتی پوشی نبوده ام و آن موقع هم کفش آخرین چیزی بود شاید، که نیاز داشتم رفتم و کفشه را خریدم. می خواستم حساب کنم که چشمم افتاد به برگی که چند وقت پیش از اکالیپتوسی که پدرت برای تولدت کاشته بود و حالا قدش از هر دوی ما بلندتر شده بود جدا کردی و گفتی که برای تو، و من فکر کردم از میان تمام برگ هایی که در این چندین و چند سال بر سر شاخه های این درخت بودن چه قدر آن یک برگی که مرا به یاد تو و آن روزی که من بداخلاقی هایم را برای تو گذاشته بودم و تو هر کاری می کردی که مرا بخندانی و حال و هوایم را عوض کنی و اصلاً آن برگه را کنده بودی که لااقل کمی هم شده لبخند بزنم ارزشمند است ، یا لااقلش متفاوت است. همین شد که بی آن که برای مهمانی شنبه لباسی خریده باشم پیاده آمدم در در خانه یتان و بدون این که خبر داده باشم دستم را گذاشتم روی زنگ و تو را خواب آلود از تخت بیرون کشیدم تا در آغوشت گم شوم و از هر دری حرف بزنم. و تو انگشتانت را برقصانی در موهای من که : چند بار گفتم با موهای خیس بیرون نیا سرمت می خوری؟ و همینطور واژه به هم ببافیم و بی خودی بخندیم و پیانو بازی کنیم و من برایت یاکوبسن بگویم و طرح واره ی کارکرد های زبانیش و به کارکرد همدلیش که برسم هر دویمان فکر کنیم به خاطرات مشترکمان از کارکردهای همدلی و زیباییشان و خاطراتی که در آینده رقم می زنیم.

سه‌شنبه

کافه ای رفتم که نپرس - در راستای خصوصی سازی اماکن عمومی



هیجان انگیز ترین کافه ی زندگانی با آن بوی کاهگل و پنجره های رو بهشت و چایی مراکشی و سوپ بُرش.

هیچ بازاری ندیده است چنین کالاهایی! بعله.

توضیج نوشت : علاقه ی این جانب به پنجره.

دوشنبه

هنوز کلینیک بودیم که امیر کشیدم به کناری و آرام گفت که اگر می برمش خانه ی خودم که هیچ اما اگر می گذارمش خانه ی مادرش، بیمارستان بماند برایش بهتر است. همانطور که داروها را جا می دادم در کیف همراهم، گره ی روسری را شل تر کردم و رو به دایی و زن داییش که برای بردن ماهور آمده بودند، طوری که حرف دیگری باقی نماند محکم گفتم : ماهور می آید خانه ی ما. تا زن دایی اش خواست اما و اگر بیاورد ادامه دادم که می روم وسایل ماهور را بگذارم توی ماشین و درست یادم نماند که خداحافظی کردم یا که نه. نمی دانم اگر تو بودی جانب مرا می گرفتی یا که ترجیح می دادی ماهی بماند با خانواده ی مادریش که هر چه باشد حق بیشتری بر گردن ماهور داشتند تا من. اما تو آنجا نبودی و مهلت آن هم نبود که بخواهم در آن بهم ریختگی نظر تو را هم بپرسم و بعد تصمیم بگیرم. همین شد که آن طور صریح وبی مهابا گفتم که ماهور را می برم خانه و مجال ندادم که پای حق "خون" و "خانواده" و "کفالت" بیاید وسط.

...

چهار روز پیش بود که زنگ زدی و گفتی خودم را برسانم به خانه ی "مانا" و ماهور را بیاورم خانه ی خودمان. راستش را بخواهی نفهمیدم به خانه ی "مانا" رفتن بود که بیشتر متعجبم کرد یا آوردن ماهور به خانه ی خودمان آن هم زمانی که تو نبودی. در همین فکرها بودم که بانو زنگ زد و گفت خودم را برسانم به کلینیکی که امیر آنجا کار می کند و تنها اضافه کرد : ماهور.


دو روز است که در تب می سوزد. بانو مانا را راضی کرد بماند پیش مادرش که حال بهتری ندارد از ماهور که او و من هستیم تا مراقب ماهی باشیم. مانا را فقط یک بار در وقت ملاقات دیدم مثل همیشه بدون آرایش و با همان چشمان آهویی که از گریه انگار نای باز ماندن نداشتن و لباس و شال سیاه و چهره ای که زیر گَردِ غم از دست دادن پدرش هم باز زیبا می نمود و آرام، چون تمام زمان هایی دیگری که دیده بودمش، حواسش به ماهی بود و مرا ندید که از پشت شیشه خیره شده ام به او بعد هم امیر کشیدم به کناری خواست که ماهور را ببرم خانه ی خودمان و زمانی که برگشتم به اتاق تا وسایل ماهور را جمع کنم، مانا رفته بود و دیگر تنها صدای برادر و زن برادرش و امیر که سعی داشت آنچه را که من ناگفته رها کرده بودم برایشان توضیح دهد از راهرو ی کلینیک می آمد.


یک بار
دوبار
سه بار
ده بار
پاهای ماهور را می گذارم در تشت آب و با کاسه آب سرد را می ریزم روی پاهایش تا از زانو سر بخورد و دوباره بریزد در تشت. حساب دفعاتی که دستمال خیس از آب سرد را، داغ داغ از روی پیشانیش برداشته ام دیگر از دستم در رفته. این چیزها را نمی توانم به تو بگویم، می دانم که از فرسنگ ها آن سو تر آن قدر دلتنگ، آشفته و نگران هستی که نخواهم ذره ای بر آن بیفزایم و بعد از هر تماس تلفنیت فقط می توانم بگویم که بهتر است و الان خوابیده و سلامت را می رسانم. نمی توانم بگویم که ماهی در این چند روز چه قدر تکیده و هر شب در هذیان هایش مدام نام تو را می گوید، نمی گویم که چه قدر از دست دادن "بابایی" اش او را شکسته، نمی گویم که وقت هایی که چشم هایش را باز می کند چگونه غمش، نگاهش را سنگ می کند بر دیوار روبرو، نمی گویم که بغض سنگیش چه طور بی طاقتم میکند، نمی گویم که که تنش هرم آتش است و نگاهش همانطور سرد و خیره، نمی گویم که چه قدر دلتنگ توست و غم و وحشت رفتن "باباییش" را فقط تو می توانی آرام کنی، نمی گویم که امیر گفته که اگر تا امشب تبش پایین نیاید باید بستری شود، نمی گویم که اگر تبش بالا تر رود ... .
این ها را نمی گویم.
نمی توانم بگویم.


دستمال را می چلانم و دوباره خیس می کنم و می گذارم بر پیشانی اش، ملحفه های خیس عرق را عوض می کنم و سِرُم را که تمام شده از دستانش بیرون می کشم، دستش جا به جا، جای کبودی مانده، پرستاری که امروز آمد رگش را پیدا نمی کرد صدای ناله ی ماهور را که شنیدم و سوزن سِرم را از دستانش کشیدم و تقریباً داد زدم که برود بیرون، کمی بعدتر امیر خودش آمد و سِرُم را زد. نشسته بودم روی پله های حیاط و نور سرکش غروب چشمانم را می زد. امیر لیوان چای را گذاشت کنار دستم و سیگار را هم خودش برای گیراند. پک سوم را که زدم دود، بغض چند روزه را باز کرد و روی شانه هایش اشک هایم با زمزمه ی خوب می شود امیر آمد پایین.
صورتم را که می شستم امیر گفت که: دختر خوشبختی است که دو مادر دارد و بعد همانطور بی خداحافظی رفت، عادتی بدی که از همان زمان آشناییمان برای هر سه ی ما مانده. انگار که خداحافظی طعم کلام آخرمان را حل می کند در خودش، بی خداحافظی می رویم تا مخاطبمان کمی بیشتربماند در خماری حرف آخرمان، این طور شد که من ماندم و فعل " مادر شدن " که تپیده شد در تمام رگ هایم.


خواب دیدم که ماهور نشسته است سر حوض و مثل همیشه با ماهی های حوض که همه یشان هم اسم دارند سرگرم است و من ملحفه ها را می اندازم روی بند رخت تا خشک شود و تو دستانت را می کشی روی تک تک ملحفه ها و چیزی پنهان در دست هایت تمامی آن ها را رنگی می کند، سبز، قرمز، آبی، صورتی، طلایی و من همانطور بی وقفه ملحفه ها را که انگار تمامی ندارند پهن می کنم بر روی بند های رختی که کل فضای حیاط و اتاق ها را پو شانده اند و بند رخت ها کم کم می پیچند دور پاها و دست هایم و مثل گیاه عشقه پیش می روند و برگ هایشان تمام بدنم را می پوشاند و تو همانطور پیش می آیی و دست هایت بر ملحفه ها می کشی که یکی از ملحفه های طلایی با باد به آسمان می رود و بزرگ و بزرگ تر می شود و آرام آرام پایین می آید و همه چیز را می پوشاند، من و برگ هایم، تو و دست های رنگیت و ماهور و ماهی های قرمز حوض آبی را.

از خواب که می پرم، ماهور دستم را در دست گرفته و آرام نفس می کشد. پیشانیش را که می بوسم چشمانش را باز می کند.

- خوبی ماهور جان؟

آرام می خندد.


یکشنبه


عکس از آقای کلاویه
آدمیزاد که نباید همینطور زل بزند به صحفه مانیتور و چیزی نداشته باشد برای نوشتن.
آدمیزاد باید بداند حرف هایش را چه طور بزند، چه طور احساساتش را بریزد در قالب کلمات، چه طور کلمه ببافد بهم و صحفه را سیاه کند. باید بداند چه طور فکرهایی را که تمامی سلول های خاکستری مغزش را به حالت بیش فعال در آورده قسمت کند. باید بداند حرف هایش را از کجا شروع کند که خواننده اش کلمه به کلمه همراهیش کند و نه این که در پایان رها شده باشد با کلماتی که بی وقفه ادامه دارند. باید بداند چه طور بنویسد از موسیقی که می شنود یا نوایی که زیر لب زمزمه می کند که انگار نت های سیال، جریان داشته باشند در تک تک حروف و کلمه هایی که می نویسد، باید بداند که چگونه بگوید از رایحه ای که مشامش را می نوازد که انگار بر کاغذی نوشته باشد که عطر آن رایحه را به همراه دارد. آدمیزاد باید بداند کجا کلامش را تمام کند که طعم حرف هایش بماند بر زیر زبان خواننده و همین طور مزه مزه اش کند مدام. باید بداند چه طور برای تمامی حروف ارزش قائل باشد که انگار از ازل قرار بر ای بوده که زبان و حروف ساخته شوند تا به دست او برسند و او آن ها را اینطور با عشق بچیند در کنار هم.
یا که نه این ها هم مهم نباشد.
آدمیزاد فقط باید بتواند بنویسد. فقط بنویسد؛ همینطور بی خیال، بی هدف، بی منظور.
مثل نوشتن لیست خرید روزانه اش، لیست تکالیف فردا،یا دستور پخت کیکی ساده را که از خانمی در اتوبوس گرفته است.
باید بتواند که بنویسد.
نه این که کاغذش و قلمش را از کیف شلوغ و سنگینش که درش به زور بسته شده بیرون بکشد و همینطور خیره شود به لب های خانمی که دستور پخت کیکی ساده را برایش می گوید و حواسش بازیگوشانه برود تا به دورترین فاصله ها و دستش همینطور بی حرکت بماند بر کاغذ.
نه این که صحفه ی سفید مانیتور روبرویش باشد وموسیقی مورد علاقه اش را هم بشنود و نداند که باید از کجا شروع کند و آخر هم صحفه را ببندد و بگوید: برای فردا.
آدمیزاد که نباید این طور باشد.
آدمیزاد باید بتواند بنویسد.
باید.


...


چهارشنبه

حالا هزار سال دیگه یه پیغمبری پیدا می شه که بگه یه قوم ناجور ِ مشکل داری بودن در پاکستان کنونی که نافرمانی زیاد کردن خدا زد ناکارشون کرد و ای کسانی که به زور هم شده ایمان میارید:

این است نشانه ای برای آنان که تعقل می کنند.

پرندگان به تماشای آب های سپید ...



یه تبریک خاص برای یه آدم خاص که دوستش دارم . سه نقطه : سییییییب



سه‌شنبه

آدم هایی هم هستند که شما آن ها را دوست دارید و آن ها شما را نیز

.

یکشنبه

سه تا قاشق غداخوری پر قهوه را می ریزم درقهوه جوش ، 1 فنجان کوچک اسپرسو آب اضافه می کنم و 7 بار می جوشانمش. قهوه ی غلیظ شده را می گذارم خنک شود و بعد با پنبه را با آن خیس می کنم و آرام آرام سطح چوبی میز تحریر را که قبلآ گردگیریش کردم با آن می پوشانم و می گذارم خشک شود، دو مرتبه ی دیگر تکرارش می کنم و خوب که خشک شد ، پنبه ی تمیز را می زنم در روغن زیتون و می مالم به سطح چوبی میز و با پارچه ی بدون پرز خوب پاکش می کنم و خشک که شد دوباره روغن زیتون می مالم به میز و نیم ساعت رهایش می کنم و بعد با دستمال خوب پاکش می کنم و تک تک کتاب ها را که از قبل گردگیری کرده ام با لیوان مداد ها و بسته ی کاغذ ها و جعبه ی گیره ها و تقویم و سایر چیزها می چینم روی میز.

همین.

چهارشنبه

امسال حواستان را جمع کنید

بعضی آدم های زندگی هم هستند که اگر خوب دقت کنید روی پیشانیشان نوشته : جهت دایورت به تخم چپ اسب زورو.



...

با تشکر

فنجان قهوه را می گذارم روی میز عسلی کنار دستش و ظرف شیرینی ها را برای تعارف بر می دارم که می گوید ظرف را بگذارم کنار و بیایم بشینم پهلویش. همانطور لم داده روی کاناپه فنجان را بر می دارد و عطرش را عمیق می نشاند بر دَم ِ نفس و رها می کند.
تصویرش مثل همان اولین روزی که دیدمش، تصویر زنی تمام است با انگشتانی ظریف و کشیده و انگشتری ِ فیروزه ای بر دست که انگار برای عطر همان یک فنجان قهوه هوس کرده تا از تابلویش بیرون بیاید و اگر لحظه ای نگاهت را از او برگیری امکان دارد که باز گشته باشد به قاب خالیش و تنها رد کمرنگی از لبان باریکش بر فنجان باقی مانده باشد که ثابت کند حضورش حقیقت داشته و خیالی نبوده که آنی از ذهن گذشته باشد.
ظرف نازوک را که پیش می کشد می گوید خوشحال است که مثل عروسش شیرینی های سورئال نمی خرم که آدم از خوردنش حس عجیبی داشته باشد و مدام فکر کند که نکند یک اثر هنری را که بسیار هم ارزشمند است به اشتباه خورده است و طعم رنگ های خوراکی که دست کمی هم از رنگ هایی که او تابلوهایش را با آن ها رنگ می کند تا آخر شب بماسد بر دهانش، و به جای آن نازوک می خرم و می دانم در کنار قهوه هیج چیز مثل نازوک تازه خوش طعم نیست.
" عروسش " همسر برادر توست. هیچ وقت نفهمیدم همسر تو را چه طور خطاب می کرده و می کند ، اما مرا که هیچ وقت " عروسم " نخواند. اوایل این عروسم شنیدن ها سخت بود. انگار که دیوار محکمی می کشید میان من با دیگران. انگار که یک نفر مدام یاد آوریت کند که هیچ جای شناسنامه ی تو نامی از من برده نشده و هر چه هم که میان ما باشد، باز هم مرا جزیی از خانواده ی تو نمی کند. انگار که رهگذری شمرده شوی که قرار بر ماندش نیست که لازم باشد به نامی خوانده شود. بعد ها اما برایم بی اهمیت شد، یا شاید هم در کنار آن همه نیش و طعن و کنایه رنگ باخت ناراحتیش. آی دا خوانده شدن کفایت کرد انگار و خوشحال کننده هم بود که دست کم از خودم نامی داشته ام که اگر لزومی بر صدا کردنم بود بتوانم به آن خوانده شوم و دیگران را سر در گم نکنم که باید چه بگویند. دیگر ماند کم حرفی های " بانو " و لبخندهای محوش و حضور گاه و بی گاهش و تصویر آن دستان کشیده که یا حلقه شده اند بر دور فنجان، یا سر گرم قلموهایند، یا حلقه ی موی رها شده بر پیشانی را کنار می زنند و یا لمس می کند با سر انگشتان حضور انگشتری فیروزه را بر دست دیگر.
فنجان قهوه را که بر می گرداند به روی پیش دستی بی مقدمه می گوید که : خوشحالم.
مثل تمامی وقت ها مکث می کند تا ببیند حرفش چه تأثیری بر روی شنونده گذاشته. لبخند که می زنم، کیفش را بر می دارد و شالش را می کشد بر روی موهای نقره ای رنگش و دامنش را مرتب می کند و می رود به سمت در اتاق شاه نشین، در چهارچوب در انگار که چیزی جا مانده باشد باز می گردد و سرش را طوری که نیم رخش به من باشد می گرداند و شمرده می گوید خوشحال است که هیچ وقت خودم را برایش در قالب همسر پسرش تعریف نکرده ام و هیچ وقت نخواسته ام که عروسش باشم، تا او به ناچار بلغزد در نقش مادر شوهری که بودنش در آن خلاصه بشود و بس، و گذاشته ام که من برای او آی دا باشم و او برای من بانو. بعد نگاهش را می لغزاند بر چهره ام و و در طرح لبخندی محو خدانگهداری می گوید و میگذارد تا در سکوت همراهیش کنم ، قبل از که ماشین راه بیفتد خم می شوم به روی پنجره ی عقب ماشین و آرام می گویم که ممنونم.
فنجان ها را که جمع می کنم کنار پیش دستی انگشتری فیروزه را می بینم که تکیه داده بر کناره ی پیش دستی. تصویر انگشتری بی آن که بر انگشتان ظریف و کشیده ی او باشد تصویر غریبه ایست که عجیب می نماید. در زیر انگشتری بر کاغذ سفید دست خطش را می شناسم که نوشته : برای توست، دیگر حوصله ی تعارف و تشکر را ندارم.
انگشتری فیروزه به دست، عطر قهوه را می کشانم تا درون و رها شده بر کاناپه در رقص سایه های رنگی بر تاریک و روشن اتاق، غرق می شوم در فکر زنی با انگشتانی ظریف و کشیده و موهای نقره ای ِ رها شده بر پیشانی و امن ترینِ لبخند های دنیا.

سه‌شنبه

باید در مورد رایحه ها چیزی بنویسم، برای رایحه ها

...

یکشنبه

اکشف احسن الذات فی استحمام من ماء البارد بعد المعاشقه !

قال : شیخ آی دا شیرازی
اگر ورود به شیراز ملزم داشتن ویزا باشه ...

متشکرم

شیرازی ها بخوانند - اسپشالی فور الا

می خواستم از چمران برم چهار راه ملاصدرا - مسیر انتخابی :

از چمران می رم پل معالی آباد
از پل می رم میدون قصردشت
از قصردشت تاکسی می گیریم برای زرگری، عفیف آباد و سپس چهار راه ملاصدرا


آی دا هستم یک جی پی اس


...

پ.ن : بار الاها شکرت که قبل از طی کردن مسیر های فوق از کسی پرسیدم که چه طور می شه از چمران رفت ملا صدرا

شنبه

بعضی آدم ها در زندگی هستند، که صرفاً هستند و شما راهی به جز تحمل آنان ندارید.

پنجشنبه

دقت دارید که پدر مادر های جوون* نت مدت ها بعد از بچه دار شدنشون هیچ دغدغه و فکر و مشکلی ندارن جز این که به بچه شون وقتی بزرگتر شد بگن که بچه ها از کجا میان؟؟؟ بعد مدام هم در این مورد صحبت می کنن که چی تصمیم دارن بگن یا چی گفتن و چه افتخاری می کنن اگر این مرجله رو به خوبی و خوشی سپری کنن؟

*- به پدر و مادرهایی که تازه بچه دار شده باشن چی می گن؟

یکشنبه


هری پاتر و سنگ جادو را که خریدم 11 ساله بودم، دقیقاً هم سن شخصیت اصلی و دوستانش در ابتدای داستان. آن موقع ها نه خودم و نه اطرافیان هم سن سالم هنوز نه اسمی از ایتالو کالوینو به گوشمان خورده بود، نه آلبر کامو، ژان پل سارتر، بکت، برشت و شرکا و اوج فتوحات مطالعاتیم خواندن نصف و نیمه مرشد و مارگریتا ی بولگاکف بود و خواندن و نفهمیدن همه می میرند سیمون دوبوار و افتخار خواندن اما بواری تازه نصیبم شده بود که نیمه های سال پیش از زیر یوغ افتخار به پایان رسوندنش بر اومدم. آن روزها خواندن هری پاتر برای من و اطرافیانم از واجبات بود و تمام مهمانی های آن دوره برای جمع ما بچه های 10 تا 14 ساله مشمول حدس و گمان برای قسمت بعدی و به رد بدل کردن عکس ها و وسایلی که عموماً سوقات فرنگستان بود می گذشت و قرض دادن کتاب به آن هایی که از گنجینه ی مجموعه داستان های هری پاتر محروم بودن
.
.
.

دبیرستانی که شدم کمتر حرفی از هری پاتر در جمع کتاب خوان ها به میون میومد، دبیرستان زمان آشنایی با چخوف، برشت، بکت، کامو، پینتر، رادی، بیضایی، ویریجینیا ولف و سپاه نویسندگانی بود که یکی یکی کتابهاشون از کتابخونه در میومد یا این که به کتابخانه اضافه می شد. به طرز ناگفتنی در معرض سوال کتاب مورد علاقه ی دوره ی کودکی و نوجوانیت چی هست ؟ کتاب مورد علاقه ی دوره ی نوجوانی اکثریت ما از هری پاتر به اولدوز و ماهی سیاه کوچولو تغییر کرده بود دیگه کمتر کسی در مورد داستان بعدی یا تفاوت فیلم و شخصیت ها با کتاب با کسی جرفی می زد ، مجموعه ی هری پاترها هم عموماً به نقطه ای از کتابخونه منتقل شد که کمتر در دیدرس اون دسته از مهمون هایی باشه که عاشق سرک کشیدن به کتابخونه ی میزبان و گرفتن یه ژست روشنفکری و شروع کردن بحث در مورد فلان کتاب رویت شده در کتابخونه باشن. چون که به صورت منطقی ناتور دشت بهانه ی بهتری برای باز کردن سر صحبت به آدم می داد تا هری پاتر و محفل ققنوس
.
.
.

دانشجویی و فارق التحصیلی مصادف شد با کتابخانه های شلوغ و کتابهایی که هر جایی که امکان داشت گذاشته شده بود، میزهای تحریر، عسلی تخت ها، کناره های دیوار تا سقف، زیر میز ها، پایین و زیر تخت ها ، طبقه های کمد لباسی، طبقه های میز تلویزیون، روی کاناپه ها و مبل ها و کارتن ها و هر جای دیگری. همین موقع ها بود که داستان های هری پاتر از میون شلوغی و ازدحام کتاب ها دوباره به بیرون سرک کشیدن و امکان داشت در هر خونه ای چشمت به یکی از اون ها بیوفته و وقتی از صاحب خونه می پرسیدی که : تو هم هی پاتر می خوندی؟ اول با تردید و وقتی برق شعف! و توی چشمات می دید با خوشحالی جواب می داد که آره امکانش می رفت که دوباره بحث در مورد کتاب مورد علاقه ی نوجوونیتون آغاز بشه و به نشون دادن یادگاری های اون دوران و بحث به این موضوع که کدوم مترجم بهتر و یادته جلد اول و سعید کبریایی ترجمه کرده بود و کدوم قسمت و بیشتر دوست داشتی کشیده بشه
.
.
.
مرضیه که از انگلیس برگشت اولین سوالی که ازم پرسید این بود که جلد آخر هری پاتر و خوندی؟ نفهمیدم اون از جواب منفی من بیشتر تعجب کرد یا من از این که خانوم دکتر از فرنگ برگشته ی استاد دانشگاه فیلان و عضو انجمن فلان همچین سوالی ( شجاعانه! ) از من کرده. تا این که امسال وقت سفارش ایترنتی کتابها یه اسم هم زیر تمام اون کتاب های درسی و غیر درسی اضافه شد: هری پارتر و یادگاران مرگ
.
.
.
بعضی کتاب ها را نباید تمام کنید، باید بگذارید طعم گسشان توی دهانتان بماند، انتظار تمام کردنشان گاهی از تمام شدنشان شیرین تر است . نه به خاطر پایان خوشایند یا نا خوشایندشان یا به خاطر تبحر یا عدم تبحر نویسنده در نگاشتن پایان داستان. به خاطر همان لذت گسی که ذکرش رفت ... فقط به خاطر همان
.
.
.
مجموعه ی هری پاتر را شاید دیر تر از خیلی از هم دوره ای هایم تمام کرده باشم، اما به طرز غریبی از تمام کردنش دلم به درد آمده. انگار رشته ی نامرئی که مرا به یازده سالگیم پیوند می زد یکسره محو و ناپدید شده باشد. انگار که خاطره ی عزیزی را به اجبار به درون صندوقچه ای گذاشته باشم که اسم گذشته بر روی آن حک شده. انگار کودک درونم آرام تر شده و سرکشی و شادمانیش یکجا از میان رفته باشد. احساس مضخرفی است در کل.
.
.
.
هیچ وقت به فرزندم نخواهم گفت که کتاب نوجوانیم اولدوز و ماهی سیاه کوچولو بوده، اولین کتابی که در یازده سالگی به او می دهم بی شک هری پاتر است ، نه به خاطر این که هری پاتر کتاب بهتریست یا جهان گیر تر بوده،به خاطر جسارتی که از دبیرستان فراموشم شده بود، جسارت این که خارج از حلقه ی روشنفکری موجود و کتاب های روشنگری که اهمیت خواندشان بسی بسیار مهم تر از داستان های هری پاتر است! بتوانی بلند شوی و بگویی بعله! کتاب مورد علاقه ی نوجوانی من هری پاتر بوده و بیشتر از ماهی سیاه کوچولو و الدوز و قصه ی دختر های ننه دریا برایم دلنشین بوده و روی من تأثیر گذاشته . شاید به خاطر این که هری و هرمیون و رون برای من اسم های آشناتری هستند و خاطرات بیشتری و به دوش می کشن، شاید به خاطر لبخندی که نا خوداگاه وقتی کسی و می بینم که اون هم در نوجوانیش با هری پاتر بزرگ شده و الان هم راحت در موردش صحبت می کنه روی لبهام می شینه، شاید از روی دوست داشتن، شاید فقط به خاطر همین...
وقت هایی که می نشانیش روی پاهایت، یا آن که تکیه داده به پشت تخت خواب می گذاری در حالی عروسک مورد علاقه اش را بغل کرده رها شود در کنارت و تو برایش قصه ی امشبش را بخوانی تا آرام آرام به خودش را بسپرد به دست خواب؛ تا آن زمانی که کتابی را از میان کتابخانه ات بیرون می کشی و تشویقش می کنی که بخواندش، تا آن زمانی که خودش کتاب های مورد علاقه ات را خوانده باشد و با تو که آن زمان هایی که هم سن و سال الان او بودی خواندیش به صحبت و تحلیل بنشیند. هیچ وقت نمی فهمی که تشویق کردن او به مطالعه و کتابخوانیست یا شوق دوره کردن خطوط و خاطرات به جا مانده در میان عطر کهنه ی کتابها برای خود توست که وادارت می کند به خواندن دوباره ی کتابهای کودکی و معرفی کردن کتابهای نوجوانی و جوانیت به او ... نمی فهمی

جمعه

بدا به حال مسخره کنندگان

ای کسانی که ایمان آوردید بهراسید از آن روزی شما نیز به عقوبت قوم " هو آی میت یور مادر " بین و عشاق " پریزن برک و 24 " دچار گردید و فارسی وان" فرندز" و "لاست" را دوبله و پخش گرداند.

این است عاقبت کسانی که ویکتوریا بینان را مسخره کنند.


...

چندمین مجلس از بازماندگان این دیار





شماره 20 / سال اول / پنجشنبه 21 خرداد 1388

چهارشنبه

مخاب خاصم آرزوست

ازآن چشمهایی دارد که ...




شنیدن کی بود مانند دیدن؟

یک صادق، یا درود بر تو ای مخاطب خاص

امشب یک عالمه حرف های صادقانه خواندم با ایمیل یک عالمه حرف های صادقانه شنیدم با تلفن یک عالمه عکس های صادقانه دیدم با پی سی و هنوز یک جواب صادقانه ندارم برایشان .


چنین گفت ایکیوسان و به فکر فرو اندر شد

سه‌شنبه

بعضی ها را نباید زندانی کرد. نباید تبعید کرد یا اعدام. حیف است به خودا

بعضی ها را باید خواباند سی و پنج سال سوزن داغ فرو کرد توی تنشان در سادیستی ترین حالت موجود

دوشنبه


1. فردا باید برم برای امتحان عملی نمایش عروسکی مرکز شهر خرید.آقای کلاویه با دوستش قرار شده قبل از ما برن و ببینن اگر گشت ارشاد اون دور و ور نبود بگن که ما هم بریمو بهشون بپیوندیم برای خرید. می پرسم حالا اگر اونجا بودن چی کار کنیم؟ می گه با استادت صحبت می کنم که اگر بشه ترم دیگه برای نمایش عروسکی دو کارتو ببینه.
2. ابتسام اوایل جنگ برای ادامه ی تحصیل رفته بوده آلمان می گفت اوایل هر جا پاترول یا ماشین شاسی بلند مشکی می دیدم قایم می شدم.
3. مامان و بابای یکی از بچه ها رو گرفتن و چهارصد جریمشون کردن چون توی خیابون دستای همدیگرو گرفته بودن که ترویج فساد می کنه و کار شهوت آمیزیه.
4. الی با چشمای قرمز و ده پونزده دقیقه تأخیر می رسه به جلسه امتحان. گرفته بودنش چون با یکی از پسرا در بخش هنر داشته ساندویچ می خوره فاطیه گفته بوده داشته با ولع ساندویچ می خورده و شهوت آمیز.

دوبرمن ول می کردن تو خیابونا بهتر بود مادر جن+10 ها

فسقل - 2


می خوام بخورمت. اسمایلی دختر عمه

یکشنبه


نباشی،
آفتاب ستیزه جوی تابستان خیره گی ِ نگاهش را می دوزد به بی حوصله گی ِ خانه. می کشد نگاه خیره سرش را به آجر فرشِ حیاط ِ آفتاب سوخته و ماهیان بی رمق حوضِ کاشی تا درختان ِ به شکوفه نشسته ی خرمالو و برگ های موی رها شده بر جا به جای دیوار.
نباشی،
آفتاب ِ خیره سر، سرک می کشد از میان پنجره های رو به نور و سایه های رنگی را می گستراند بر طرح باغ های کاشان ، لگد خورده و تار و پود گسیخته و رها شده در میانه ی اتاق و به چشم می نشاند کلاویه های غبار گرفته و سه تار خاموش و لیوان نیمه خورده به جای مانده روی میز را. تا نبودنت را، بیش از پیش به رخ کشد.
نباشی،
پرنده ها و جیرجیرک های باغ مهر ِ سکوت دیوارها را به لب دارند انگار و ماهی ها هم حتی به هوای رخ ماه که جلوه می کند بر سکون آب به رقص نمی آیند در آن زلال تمام که گویی سماع در آینه ی آسمان.
نباشی،
بی حوصله گیم جلوه می کند بر گیسوان آشفته و کتاب های نخوانده و شعر های نگفته و رد انگشتانی که به جای می ماند بر غبار هر جای این خانه : کتابخانه ات، صندلی ات، میزت، سازت و هر آنچه می شود یاد تو را در آن ها جست و خودت را کمتر تاب دلتنگی آورد.
نباشی،
انگار عطر هیچ چیز نمی پیچید در خانه، نه نسیمی که به رایحه ی خاک ِ به نم نشسته، خانه را زنده کند، نه دلنشینی به جای مانده از عطر تنت بر تار و پود ملحفه های سفید، نه عطر شالی زار های شمال در آشپزخانه ی کوچکمان که بیاید تا سفره ی قلمکار گسترده بر تخت چوبی حیاط.
نباشی،
بهانه های کوچک شادی، عاشقانه های همیشه، گم می شوند در بی کرانه گی ِ زمان که ملال انگیز می گذرد بر من در نبودنت، نباشی همه چیز، همه چیز رنگ سکوت می گیرد. همه چیز

شنبه

-

ديكشنري شيرازي

Am I right=مي نه؟

Yes=ها والوو

No =نه كاكو

Really!! =نه آمو؟؟

Oh my Godl =يا ابالفضل

Why? =بري چي چي؟

bye=كاري باري؟

maybe=گاسم

leave me alone= آم برو او ورو بیزو باد بیاد

u made me confused= آم کله پرک گرفتم

wow= ووی آمووو

come here =بی اینجو

Take it easy= عامو ولش كن،حوصله داري شمو هم ماشاللو

so cute =جونم مرگ نشي!

that's true= همی‌ نه‌

I took my shoes and scapped=ارسیو زدم زیر چلم گوروختم

Gas Square=فِلکه ی گاز
Hard=قايم

Tape=نيوار

Slow down!=حالو چه خبره؟

You are disgusting=جيگري بشي

Sunshine=آفتوو

Great=باريكلوو

Excuse=بونه

Dear=گمپ گلم

when sb eats too much=عام بپوكي

wait=صبرم بده،امونم بده

good quality=خوبوو

‎lizard=كلپوك

washing yourself before praying=دست نماز

a square shape device that you can pray on it=جانِماز

How are you=باكيت ني؟
what about you= شمو چیتو؟
Such an A..s= تُوُل داغ
...
اسپشال تنکس تو شمو!

هم اکنون نیازمند یاری بیییییب هستیم

به شدت نیازمندم به متنی که مهماندارها اول هر پرواز می خوننش همونی که به درود به روان پاک رهبر انقلاب اسلامی شروع می شه :دی و ازمون می خواد بچه های خوبی باشیم. انگلاساکسونی و فارسیش متشکرم!

جمعه


زخم هایت را نباید بگذاری بر زیر مرحم تا آرام آرام شفا گیرند، نباید پنهانشان کنی یا به شفایشان تعجیل. نباید رد کمرنگی را که می اندازند بر روحت پنهان کنی، فراموششان کنی.زخم هایت را اگر فراموش کنی جلادهای دیگری می رسند تا درد را یادآوریت کنند. زخم هایت را اگر انکار کنی جلاد پیشینت در تاریکی زوایای خاطراتت می ماند و آرام آرام از غفلتت سود می جوید، باز می گردد و دشنه اش را این بار به سوی شاهرگت نشان می گیرد. زخم ها را که فراموش کنی جلاد درد جان دوباره می گیرد در سایه ی جهل خود خواسته ات. زخم هایت را باید دوره کنی با خودت دردشان را نسپاری به یادگارهای فراموش شده. باید چندی یک بار پوسته ی نازکی که پنهانشان می کند از دیدگانت را زخمه بزنی بگذاری یاداوریت شود خاطره ی فراموش شدگان و نه بخشیده شدگان. زخم هایت را دوست اگر داشته باشی می لغزد دشنه از دستان لرزان جلاد درونت، کنار می رود تاریکی و عریان می شود جلاد پنهان شده در زیر خاطراتی دور. زخم هایت را که بپذیری، دوستشان داشته باشی درد قدیمی گریزی ندارد به جان دوباره گرفتن در آینده ات ...

توانایی عاشقیت با یک موجود حقیقی را از دست داده ام.

یکشنبه

فسقل




شنبه

قانون اول - مکتب شیراز

اینرسی

تمامی موجودات تمایل به سکون دارند حتی شما دوست عزیز

یکشنبه

سلامٌ علیکم

پنجشنبه

سوال مربوطه: واحد شمارش هواپیما چیست؟

الف. نسخه
ب. قبضه
ج. فروند

د. کیلو


...


شبکه استانیمون

دوشنبه

قانون دهم - مکتب شیراز

اکیپ ها هیچ گاه از بین نمی روند، تنها از کافه ای به کافه ای دیگر تغییر مکان می دهند.


یکشنبه


رؤیای بابل منی
نزدیک تر نیا

زمان باید بگذرد تا بفهمی چه تفاوتیست میان خواستن و دوست داشتن، چه فاصله ایست میان خواسته شدن و دوست داشته شدن. آن وقت کمتر گم می شوی در میان واژه ها، یاد می گیری جدا کنی دوست داشتنی ها را از خواستنی ها، کمتر تقلا می کنی برای دوست داشتن چیزی که می خواهی، کمتر می جنگی برای به دست آوردن چیزی که دوست داری. آن وقت دوستت دارم و می خواهمت دیگر برایت یک رنگ نیستند. یاد می گیری تاش های رنگیت را کجای تصویر زندگیت خرج کنی، یاد می گیری نت هایت را کجای سکوت بنشانی. یاد می گیری آنچه تو را خواستنی می کند آنی نیست که دوست داشتنیت می کند. آن وقت راحت تر می پذیری که بی تابیت برای آغوشش، برای نفس کشیدن عطر تنش، برای گم شدن میان دست هایش، برای بوسه هایش از خواستن است، نه دوست داشتن ، دیگر در میان احساساتت سردرگم نمی شوی. می فهمی چرا آن همه دوست داشتن هیچ وقت وسوسه ات نمی کند به خواستن و خواسته شدن. آن وقت می دانی که دوست داشتن است یا لذت خواستن که وسوسه ات می کند به چیدن سیب ممنوعه بر شاخه ای دور. یا شاید هر دو؟

جمعه

ماهور


پاهایش را سُر داده بود در حوض خانه و خیره به ماهی های سفره ی هفت سین که خودش هر هفت تایشان را انتخاب کرد و بعد هم روی تک تکشان اسم گذاشت و مراقبشان بود تا امروز، که با کمک «بابا» انداختشان توی حوض و حالا طوری که پشتش به من باشد نشسته بود سر حوض و علی کوچیکه فروغ را که «بابا» یادش داده، جوری که من نشنوم زمزمه می کرد و رسیده بود به - من توی این تاریکی های کف آبم به خدا حرفام و باور کن علی ماهی خوابم به خدا؛ که گفتم می خواهم برای خودم شیر نسکافه درست کنم و دوست دارد برای او هم درست کنم یا نه؟ گفته بودی که چه قدر شیر نسکافه دوست دارد، و به حتم از آنجایی که من ایستاده بودم صدایم را می شنید اما وانمود کرد که صدایم را نشنیده و ادامه داد که - دادم تمام سرسرا رو آب و جارو بکنن، پرده های مرواری این ور و اون ور بکنن ... - دیگر پاپیچش نشدم. می دانستم به لطف ماهی هاست که امروز در نبودت، مثل همیشه خودش را حبس نکرده در اتاق کارت و آمده نشسته سر حوض، اما مسلماً دلش نمی خواهد مرا ببیند یا با من حرف بزند و بدم آمد از خودم که رذیلانه برای به حرف کشیدنش پرسیده بودم که شیر نسکافه می خورد یا نه.
شیر را دو لیوان پیمانه کردم و ریختم در شیر جوش و همانطور که بالای سر شیر جوش ایستاده بودم و حواسم بود که این بار مثل همیشه سر نرود فکر کردم که در تمام این مدت هیچ چیز و هیچ کس به اندازه ی سکوت دخترک امانم را نبریده، هیچ کدام از سرزنش ها، حرف ها، نصیحت ها، اشک ها و نگاه های سنگینی که مدت ها حضورشان را همه جا حس می کردم آن طور بی طاقتم نمی کردند که سکوت دخترک. می دانستم که اگر مِهر خانه به دلش نیفتاده بود، حاضر نمی شد عید امسال را که مادرش برای مراقبت از خواهر پا به ماهش ایران نبود،بیاید پیش ما و بی شک می رفت خانه پدر بزرگش. می دانستم که چه قدر حضور من در کنار بابایش برایش سنگین است و نه آن قدر کوچک است که بشود با دلایلی ساده قانعش کرد و کم کم و به حضورت عادت کند و دوستت داشته باشد و نه آنقدر بزرگ که بشود برایش همه چیز را آن طور که هست توضیح داد... شیر سر رفته را با دستمال از روی اجاق پاک کردم و شیر را ریختم در یکی از ماگ های رنگی و دومی را برگرداندم به کابینت .
علی کوچیکه را تمام کرده بود که لیوان شیر نسکافه را طوری که ببیند گذاشتم کنار حوض و چرخیدم به سمت آشپزخانه که چشمم افتاد به سرخی چشمانش که نتوانسته بود زیر موهای لخت سیاهش پنهانشان کند. نفسم برید انگار، نفهمیدم تا آشپزخانه را چه طور راه رفتم یا که دویدم شاید. نمی دانی سرخی چشم هایش چه طور راه نفسم را بند آورد و لرزه انداخت بر بند بند وجودم انگار که قطره قطره آب سرد را بچکانند بر کمرم. تصویر چشم های سرخ دیوانه ام می کرد. می شود آدم بگرید آن طور بی صدا آنطور مغرور؟ می شود آن طور بغضت را پنهان کنی از همه؟
در اتاق را که باز کردی حتماً فهمیدی خواب نیستم و بهانه ی جرف نزدن است که خودم را به خواب زده ام که گفتی «ماهی» را می رسانی خانه ی پدربزرگش و شب را دیروقت برمیگردی. می دانستم می مانی تا «ماهی» را بخوابانی. صدای در خانه را که شنیدم آمدم سر حوض و لیوان دست نخورده شیر نسکافه را خالی کردم در راه آب کناره ی حوض. توی تاریکی های کف آب دنبال ماهی های سفره هفت سین می گشتم که بغض راه باز کرد تا چشم ها و اشک ها سر خوردند از روی گونه تا آخر تاریکی های آب. آنجایی که ماهی ها خوابیده بودند. هر هفتایشان.

باید عود بخرم و کرم دور چشم